نورانورا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
هلیاهلیا، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

گل های کوچولوی من

اولین دست گیری...!!!

عزیز دلم روز به روز عشق و علاقه ام نسبت بهت بیشتر میشه، وقتی باهات حرف میزنم ذوق می کنی و دست و پا می زنی و سعی می کنی باهام حرف بزنی و ازت صداهای نامفهومی میشنوم جز آقو کردنت که واسه من خیلی مفهومه امروز هم برای اولین بار عروسکی که هر روز جلو صورتت میگیرمو و خودم هم تقلید صداشو میکنم با دستت گرفتی و مامانی رو کلی ذووق زده کردی ...           ...
13 آبان 1392

مشت های گره کرده

 گل من الان خوابی و اومدم یه عکس از شکل دستات بذارم  اخه ناز نازی مامان همش دست های کوچولوتو مشت می کنی همیشه هم به مدل زیر دست هاتو مشت میکنی...شصتتو از بین انگشتات میاری بیرون ...       ...
10 آبان 1392

واکسن دو ماهگی

دیروز باچند روز تاخیر واکسن دو ماهگی دختر عزیزمو زدم یه کمی گریه کردی و بعدش خوابیدی ولی بعد از ظهر تب کردی هر چند قطره استامینوفن هم بهت داده بودم تا امروز هی تبت کم و زیاد می شد الان خدارو شکر دیگه تب نداری خداکنه دیگه هم تب نکنی الانم از خواب بیدار شدی داری واسه خودت بازیگوشی می کنی .راستی یادم رفت بگم دخمل گلییییییم وزنش شده ٥٧٠٠ و با قد ٦٠ و دور سر ٤٠... فدات بشم نور چشمم...
6 آبان 1392

دوماهگی دخمل جونی

دو ماهگي نوراي عزيزم مصادف شده با عيد غدير و چون دخترم جز سادات هستش سبز پوشيده .... ...عيد دختر گلم مبارک... منو بابايي ازت عکس گرفتيم در حين عکاسي هم خوابت برد ...فدات بشم عسلم.... ...
3 آبان 1392

یه روز جدایی...

بالاخره اومدم وبلاگ دختر نازمو آپ کنم .... دیروز دایی مرتضی اومد دنبالمون و رفتیم خونه آقاجون تا مادر مواظبت باشه و مامانی بره لباس بخره اخه چند روز دیگه باید بریم عروسی و این اولین باری میشه که دخملمو می برم عروسی ،مامانی هم از بس تو بارداری تپل شده بود الان هیچ لباسی اندازش نیست صبح با خاله مهرنوش و دایی مرتضی رفتیم بازار اخرشم هیچی نخریدم بعد از ظهر هم با خاله فاطمه رفتیم بازم هیچی نخریدم  اخه هیچ مانتویی به دلم نبود و همشم اضطراب داشتم و از دست خودم ناراضی که تنهات گذاشتم فقط برای دخملیم کتاب تقویت هوش نوزاد رو خریدم. دختر گلم اینقدر بهت وابسته شدم و دوستت دارم که دیگه یه لحظه هم نمی تونم تنهات بذارم تا رسیدم خونه با دیدنت انگار...
29 مهر 1392